درود و دو صد بدرود بر تمامي روزنه اي ها خوبين؟ به اميد اون بالايي اميدوارم همه در هرجاي اين کره ي خاکي خوب و خوش و سلامت باشين يک نکته ي مهم : ربل من از نظر اخلاقي و اجتماعي تغيير رويه و يک تحول بزرگ تو زندگيش داده ، نپرسين چرا و چي شده ، باکي هم ندارم از اين که بگم قبلا زياد خوب نبودم ، ولي مهم اينه که من تحول بزرگي تو زندگيم دادم پس از همينجا از همه ي اون عزيزاني که من باعث شدم ناراحت بشن ، و يا از دست من به هر دليلي از دست من ناراحت هستند معذرت خواهي ميکنم و اگر کسي هست که از دست من ناراحته من حاضرم هر کاري براي رفع ناراحتيش بکنم ، کافيه ايميل بده و بگه ، امتحانش مجانيه! خلاصه از همه معذرت ميخوام اگه کسي ازم ناراحت هستش خوب ، دومين مساله امروز هم اينه که عکس پايين صفحه ربل من رو عوض کردم ، شير : نماد مرداديها و نماد ربل من هستش ، با اين يکي عکس خيلي حال ميکنم و در آخر سري اول حکايتهاي جالب رو به همتون تقديم ميکنم ، منبع : سپنتا از اين پس هر چند وقت يک بار 5 حکايت جالب رو براتون ميفرستم 1- فرشته بيکار روزي مردي خواب عجيبي ديد، او ديد که پيش فرشتههاست و به کارهاي آنها نگاه ميکند، هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامههايي را که توسط پيکها از زمين ميرسند، باز ميکنند، و آنها را داخل جعبه ميگذارند. مرد از فرشتهاي پرسيد، شما چکار ميکنيد؟! فرشته در حالي که داشت نامهاي را باز ميکرد، گفت: اين جا بخش دريافت است وما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل ميگيريم. مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت ميگذارند و آنها را توسط پيکهايي به زمين ميفرستند. مرد پرسيد: شماها چکار ميکنيد؟! يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهاي خداوندي را براي بندگان ميفرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشتهاي بيکار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟! فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده ، بايد جواب بفرستند، ولي فقط عده بسيار کمي جواب ميدهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه ميتوانند جواب بفرستند؟! فرشته پاسخ داد: بسيار ساده فقط کافيست بگويند *خدايا شکر* 2- گنجشک و خدا روزها گذشت و گنجشک با خدا هيچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه ميگفت: ميآيد، من تنها گوشي هستم كه غصههايش را ميشنود و يگانه قلبيام كه دردهايش را در خود نگه ميدارد و سر انجام گنجشك روي شاخهاي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: "با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگيهايم بود و سرپناه بي كسيام. تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه ميخواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانهات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنيام بر خاستي. اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريههايش ملكوت خدا را پر كرد. 3- ايستگاه استجابت دعا يک نفر دلش شکسته بود، توي ايستگاه استجابت دعا منتظر نشسته بود، منتتظر. ولي دعاي او دير کرده بود. او خبر نداشت که دعاي کوچکش توي چهار راه آسمان پشت يک چراغ قرمز شلوغ گير کرده بود. او نشست و باز هم نشست. روزها يکي يکي از کنار او گذشت روي هيچ چيز و هيچ جا از دعاي او اثر نبود. هيچ کس از مسير رفت و آمد دعاي او با خبر نبود. با خودش فکر کرد پس دعاي من کجاست؟ او چرا نميرسد؟ شايد اين دعا راه را اشتباه رفته است! پس بلند شد، رفت تا به آن دعا راه را نشان دهد. رفت تا که پيش از آمدن براي او دست دوستي تکان دهد. رفت پس چراغ چهارراه آسمان سبز شد. رفت و با صداي رفتنش کوچههاي خاکي زمين جادههاي کهکشان سبز شد. او از اين طرف، دعا از آن طرف، در ميان راه باهم آن دو رو به رو شدند. از صميم قلب گرم گفت و گو شدند. واي که چقدر حرف داشتند. برفها کم کم آب ميشود. شب ذره ذره آفتاب ميشود. و دعاي هر کسي رفته رفته توي راه مستجاب ميشود... 4- کودک و خدا کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسيد: ميگويند فردا شما مرا به زمين ميفرستيد اما من به اين کوچکي بدون هيچ کمکي چگونه ميتوانم براي زندگي به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از بين تعداد بسياري از فرشتگان من يکي را براي تو در نظر گرفتهام او از تو نگهداري خواهد کرد. اما کودک هنوز مطمئن نبود که ميخواهد برود يا نه؟ کودک گفت: اما اينجا در بهشت من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم واينها براي شادي من کافي هستند. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود. کودک ادامه داد: من چطور ميتوانم بفهمم مردم چه ميگويند وقتي زبان آنها نميدانم. خداوند گفت: فرشته تو زيباترين و شيرينترين واژهايي را ممکن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني. کودک با ناراحتي گفت: وقتي ميخواهم با شما صحبت کنم؟ اما خدا براي اين سئوال هم پاسخي داشت: فراشته ات دستهايت را در کنار هم قرار خواهد داد وبه تو يادخواهد داد که چگونه دعا کني. کودک سرش را برگرداند و پرسيد: شنيدهام که در زمين انسانهاي بدي هم زندگي ميکنند. چه کسي از من محافظت خواهد کرد؟ فراشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتي اگر به قيمت جانش تمام شود. کودک با نگراني ادامه داد: من هميشه به اين دليل که ديگر نميتوانم شما را ببينم ناراحت خواهم بود. خداوند لبخند زد گفت: فرشتهات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه باز گشت نزد من را خواهد آموخت، گرچه من هميشه در کنار تو خواهم بود. کودک ميدانست که بايد به زودي سفرش را آغاز کند. او به آرامي يک سئوال ديگر از خدا پرسيد: خدايا اگر من بايد همين حالا بروم، نام فرشته ام را به من بگو!؟ خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهميتي ندارد به راحتي مي تواني اورا ناجي صدا کني ... 5- زندگي نوشيدن قهوه است گروهي از فارغ التحصيلان پس از گذشت چند سال و تشكيل زندگي و رسيدن به موقعيتهاي خوب كاري و اجتماعي طبق قرار قبلي به ديدن يكي از اساتيد مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعي آن ها خيلي زود به گله و شكايت از استرسهاي ناشي از كار و زندگي كشيده شد. استاد براي پذيرايي از ميهمانان به آشپزخانه رفت و با يك قوري قهوه و تعدادي از انواع قهوه خوري هاي سراميكي، پلاستيكي و كريستال كه برخي ساده و برخي گران قيمت بودند بازگشت. سيني را روي ميز گذاشت و از ميهمانان خواست تا از خود پذيرايي كنند. پس از آنكه همه براي خود قهوه ريختند استاد گفت: اگر دقت كرده باشيد حتما متوجه شدهايد كه همگي قهوه خوريهاي گرانقيمت و زيبا را برداشتهايد و آنها كه ساده و ارزان قيمت بوده اند در سيني باقي ماندهاند. البته اين امر براي شما طبيعي و بديهي است. سرچشمه همه مشكلات و استرسهاي شما هم همين است. شما فقط بهترينها را براي خود ميخواهيد. قصد اصلي همه شما نوشيدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوريهاي بهتر را انتخاب كرديد و البته در اين حين به آن چه ديگران برميداشتند نيز توجه داشتيد. به اين ترتيب اگر زندگي قهوه باشد، شغل، پول، موقعيت اجتماعي و � همان قهوه خوريهاي متعدد هستند. آنها فقط ابزاري براي حفظ و نگهداري زندگياند، اما كيفيت زندگي در آنها فرق نخواهد داشت .گاهي، آن قدر حواس ما متوجه قهوهخوري هاست كه اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نميفهميم. پس دوستان من، حواستان به فنجانها پرت نشود � به جاي آن از نوشيدن قهوه خود لذت ببريد. بدرود تا درودي ديگر منتظر نظرات شما دوستان هستم 'کاري از : وحيد محمدي (ربل من) درباره : http://360.yahoo.com/vahid_rebel ايميل : vahid_rebel@Yahoo.com وبسايت : www.vahid-mohammadi.org وبلاگ: http://rebelman.blogfa.com |
No comments:
Post a Comment