دست فروش زمستان است وسرما خانمان سوز قيامت ميكند بادي چه پرسوز زني در گوشه اي مانده ست لرزان چه ميخواهد دراين سرماي سوزان؟ نگاهي ميكنم روشن به سويش گرفته چادرش راروي مويش كمي آنسوترش كفشيست پاره چه دردي را چنين كفشي ست چاره؟ نگاهش در نگاهم خيره مانده توگوئي فكر من را خوب خوانده صدا سر میدهد مال فروش است صدايش مرده چون شمعي خموش است عجب مادر! در اين دنياي امروز چه داري مي فروشي توي اين سوز؟ مگر بيچاره تر از تو كسي هست كه محتاج است وپايش مانده بر دست؟ مگر ازخود نداري نان ومالي كه اينجا اينچنين شوريده حالي؟ كه راه رزق را روي تو بسته كه اينجا مانده اي بيمار وخسته؟ نميداني مگر اينها كه مد نيست ! تو اصلا ميشناسي جنس مد چيست؟ چه آدمها كه بر روي زمينند كه اينك زاهدان هم خوش نشينند! نه عقلم بود ونه احساس وهوشم كه ناگه ناله اش آمد به گوشم نگاهش سخت آتش زد تنم را قلم زد نقشه ی پیراهنم را دروغين شادي ام را از دلم برد دوباره قلب من خشكيد و پژمرد عميد مشايخي كرج زمستان 1368 |
No comments:
Post a Comment