.::ROZANEH::. Pari Khanoom
● براي عضويت در گروه روزنه و دريافت ايميلهاي گروه روزنه به صورت روزانه، اينجا را کليک کنيد. عضويت در گروه روزنه و استفاده از مزاياي آن رايگان ميباشد. ● اگر از G-Mail براي دريافت ايميلها استفاده ميکنيد و قادر به ديدن تصاوير نيستيد روي لينک "Display images below" کليک کنيد. ● گروه روزنه، با بيش از 150000(يکصد و پنجاه هزار) عضو و حداقل 70000(هفتادهزار) بازديد در روز يکي از بهترين مکانها براي تبليغات شماست. براي مشاهده تعرفه تبليغات و همچنين سفارش تبليغات اينجا را کليک کنيد.
| |
| | | | | تبليغات | Advertisements | روزنه توسط سرورهاي قدرتمند هاستايران.نت پشتيباني ميشود. | | براي سفارش تبليغات در اين محل اينجا را کليک کنيد | | | | با خط اينترنت اختصاصي اعضاء گروه روزنه: سرعت، قدرت و کيفيت بالاتر هماهنگي با گروه و باز شدن عکسها دسترسي آسانتر و بدون محدوديت به سايتها و ... | 9092302260 |
پري خانم بايگان شرکت پري ترشيده بود. 45 سال داشت و سالها بود که توي بايگاني شرکت برادرم کار ميکرد. کارش اين بود که نامههاي رسيده را دستهبندي و بايگاني ميکرد. ظاهرش خيلي بد نبود، معمولي بود. صورتش پف داشت و چشمهايش کمي ريز بود. قد و پاهاي کوتاهي داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشي ميپوشيد و اين کفشها اثر زنانگياش را کمتر ميکرد. يکي دو بار از پچ پچ و خنده منشي شرکت برادرم فهميدم عاشق شده و با يکي سر و سري پيدا کرده اما يک هفته نگذشته بود که با چشمهاي گريان ديدمش که پنهاني آب دماغش را با دستمال کاغذي پاک ميکرد. اين اتفاق بياغراق دو سه بار تکرار شده بود اما اين آخريها اتفاق عجيب غريبي افتاد. صبحها آقايي پري را ميرساند سر کار که زيباترين دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پري او را به عمد آورد و به همه معرفي کرد تا سالها ناکامي و خواستگار هاي درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس ميکردم پري روي زمين راه نميرود. با اينکه بايگاني کار زيادي نداشت اما پري دائم از پشت ميزش اين طرف و آن طرف ميرفت، سر ميز دوستانش ميايستاد و اغلب اين جمله را ميشنيدم؛ ��وا قربونت برم، قابل نداشت��، يا ��نه نگو تو رو خدا، اصلاً.�� چنان شاد و شنگول بود که يا همه را به حسادت وامي داشت يا اثر نيروبخشي روي ديگران ميگذاشت. اين روزها اندک دستي هم به صورتش ميبرد و سايه ملايم آبي روي پلک هايش ميزد که او را بيشتر شبيه دخترهاي افغان ميکرد. ساعتها براي ما زود ميگذشت و براي پري دير چون دائم به ساعت روي مچش که در چاقي دستش فرو رفته بود نگاه ميکرد و انتظار ميکشيد. سر ساعت دو که ميشد آقا بهروز ميآمد توي شرکت و با حجب و حيا سراغ پري را ميگرفت. همه انگار در اين شادي رابطه با آنها شريکند. منشي شرکت ميگفت؛ ��بفرمايين. بنشينين. پري الان مياد، اتاق آقاي رئيسه.�� و آقابهروز که قد بلندي داشت با پاهاي کشيده و موهايي بين بور و خرمايي روي صندلي مينشست و به کسي نگاه نميکرد. چشم ميدوخت به زمين تا پري بيايد. وقتي پري از اتاق رئيس ميآمد بيرون انگار که شوهرش منتظرش است با صميميتي وصفناپذير ميگفت؛ ��خوبي الان ميام.�� ميرفت و کيفش را برميداشت و با آقابهروز از در ميزدند بيرون. اين حال و هواي عاشقانه تا مدتها ادامه داشت تا اينکه بالاخره حرف ازدواج و عروسي و قول و قرارهاي بعدي به ميان ميآمد. قرار شد در يک شب دلانگيز تابستاني عروسي در باغي بزرگ گرفته شود. همه بچههاي شرکت دعوت شدند، حتي رئيس که مطمئن بوديم به دلايل مذهبي در اين گونه مراسم هرگز شرکت نميکند. بعد از آن بود که حال و هواي عاشقانه پري جايش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پري دائم با دخترهاي شرکت حرف ميزد و نگران بود عروسي خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، ميهمانها از قلم بيفتند و هزار تا چيز ديگر که دخترهاي دم بخت تجربه کردهاند. حالا شرکت مهندسي آب و خاک برادرم شده بود يک خانواده شاد ولي مضطرب. همه منتظر بودند تا پري را به خانه بخت بفرستند تا اين اطمينان را پيدا کنند که اگر پري با اين بر و رو ميتواند شوهري به اين ��شاخي�� پيدا کند، پس جاي اميدواري براي بقيه بسيار بيشتر است. آقابهروز هم طبق روال سابق صبحها پري را ميآورد ميرساند و عصرها او را ميبرد ولي ديالوگها کمي عوض شده بود و هر کس آقابهروز را ميديد بالاخره تکهيي بهش ميانداخت؛ درباره داماد بودنش و از اين حرفهاي بينمک که به تازه دامادها ميزنند. بالاخره مراسم ازدواج نزديک شد و قرار شد در آخرين جمعه مرداد 78 آنها در باغي اطراف کرج عروسي کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غيبش زد و تمام پس انداز سالها کار او را با خودش برد. قرار بود پولهايشان را روي هم بگذارند و يک خانه نقلي بخرند که نشد و بهروز با ايران اير به ترکيه و از آنجا به استراليا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نميدانستيم چطور سر کار برويم و چه جوري توي چشمهاي پري نگاه کنيم. حتي ميترسيديم بهش زنگ بزنيم. آقاي رئيس به منشي گفت؛ ��قطعاً پري مدتي نمياد، کسي رو جاش بذارين تا حالش بهتر بشه.�� اما پري صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبهيي شيريني. ته چشمهايش پر از اشک بود. شيريني را به همه حتي به آقاي رئيس تعارف کرد. منشي که از همه کم حوصلهتر و فضولتر بود در ميان بهت و ناباوري همه ما گفت؛ ��مگه برگشته؟�� پري گفت؛ ��نه سرم کلاه گذاشت ولي مهم نيست. اين چند ماه بهترين روزهاي زندگيم بود.�� قطره اشک کوچکي از گوشه چشم هايش پايين ريخت. ما فهميديم راست ميگويد. مهم نيست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم اين بود که ما ماهها روي ابرها بوديم و با حال و هواي پري حال ميکرديم. ( احمد غلامي . روزنامه اعتماد ) نوشته بالا کمي تلخ بود! براي اين که تلخياش از بين بره، مطلب زير رو هم بخونيد يادداشت هاي يک دختر اگر من هنوز ازدواج نکرده ام��� تقصير ساعت کاري ام است که صبح خروسخوان مي روم و صلاة ظهر مي آيم و شانس ديده شدن را از دست مي دهم! تقصير خواهرم است که از شوهرش طلاق گرفت و باعث شد نظر همه نسبت به ما عوض شود! تقصير بابا است که آن قدر پول ندارد که چشم ملت در بيايد! تقصير مامان است��� مگر نمي گويند مادر را ببين دختر را بگير؟! تقصير پسرعموست که نفهميد عقد دختر عمو و پسرعمو را در آسمان ها بسته اند! تقصير استادمان است که جلوي همه به من ابراز علاقه کرد و باعث شد ديگر کسي جرات نکند از من خواستگاري کند! تقصير مادر شوهر عمه است، مي دانم که بختم را او بسته! تقصير پسر همسايه دست راستي است که به خودش اجازه داد از من خواستگاري کند! تقصير پسر همسايه دست چپي است که به خودش اجازه نداد ازمن خواستگاري کند! تقصير تلويزيون است که توي همه سريال هايش همه جوان ها ازدواج مي کنند و اصلا به مشکلات ما جوان هاي ازدواج نکرده نمي پردازد! تقصير مطبوعات است که توي مطالبشان همه جوان ها از هم طلاق مي گيرند و مردم را نسبت به ازدواج بدبين مي کنند! تقصير دولت است که فکري براي حل بحران ازدواج جوان ها نمي کند! تقصير مجلس است که به جاي سربازي اجباري، پسرها را مجبور به ازدواج اجباري نمي کند! تقصير مردم است که انقلاب کردند و باعث شدند مدارس مختلط جمع بشود! تقصير رييس جمهور است که نمي آيد مرا بگيرد براي پسرش!!؟! تقصير عراق است که کلي از پسرهاي آماده ازدواج ما را به کشتن داد! تقصير هلند است که همجنس بازي را رواج داد تا مردها ديگر نيازي به زن گرفتن نداشته باشند! تقصير انگليس است، اين که اصلا گفتن ندارد. همه مي دانند که هميشه و همه جا کار، کار انگليس است! تقصير سازمان ملل است که روي سردرش نوشته شده"بني آدم اعضاي يکديگرند" اما مشخص نکرده که مثلا من جيگر کي هستم؟! تقصير کره زمين است که جوري نچرخيد که من و نيمه گمشده ام به هم برسيم! تقصير قمر است که روز به دنيا آمدن من در عقرب بوده. |
| | اين ايميل را براي دوستانتان نيز ارسال کنيد.... اگر اين ايميل را از طرف دوستانتان دريافت کردهايد، ميتوانيد با عضويت در گروه روزنه هر روزايميلهاي ما را با موضوعات متنوع دريافت کنيد.. براي عضويت رايگان در گروه روزنه، اينجا رو کليک کنيد.. | | | | | | | | | | | |
__._,_.___
__,_._,___
No comments:
Post a Comment