داستانهاي کوتاه کي نوبت من ميشه؟ يه روز يه جووني سرش رو مي چسبونه به شيشه آرايشگاه و از آرايشگر مي پرسه چقدر طول مي کشه تا نوبت من بشه؟ آرايشگر يه نگاهي به مغازه اش مي اندازه و جواب مي ده : حدود 2 ساعت ديگه و جوون ميره. چند روز بعد دوباره جوونه مي آد و سرش رو مي چسبونه به شيشه مي گه و مي پرسه چقدر طول مي کشه تا نوبت من بشه؟ دوباره آرايشگر يه نگاهي به مغازه اش مي اندازه و جواب مي ده : حدود 3 ساعت ديگه و جوون بازم مي ره. دفعه بعد که جوونه مياد و اين سوال رو مي پرسه ، آرايشگره از يکي از دوستانش به نام Bill مي خواد که بره دنبال طرف ببينه اين آدم کجا مي ره؟ ماجرا چيه که هر دفعه مي پرسه کي نوبتش مي شه اما مي ره و ديگه نمي آد ؟! Bill مي ره و بعد از مدتي در حالي که از شدت خنده اشک تو چشاش جمع شده بود بر مي گرده. آرايشگر ازش مي پرسه : حوب چي شد؟ کجا رفت؟ Bill جواب مي ده: رفت خونه تو !!! آمريکايي و ايراني سه نفر آمريكايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شركت در يك كنفرانس مي رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريكايي هر كدام يك بليط خريدند، اما در كمال تعجب ديدند كه ايراني ها سه نفرشان يك بليط خريده اند..... يكي از آمريكايي ها گفت: چطور است كه شما سه نفري با يك بليط مسافرت مي كنيد؟ يكي از ايراني ها گفت: صبر كن تا نشانت بدهيم . همه سوار قطار شدند. آمريكايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما ايراني ها سه نفري رفتند توي يك دستشويي و در را روي خودشان قفل كردند. بعد، مامور كنترل قطار آمد و بليط ها را كنترل كرد. در دستشويي را زد و گفت: بليط، لطفا! در دستشويي باز شد و از لاي در يك بليط آمد بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه كرد و به راهش ادامه داد. آمريكايي ها كه اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند كه چقدر ابتكار هوشمندانه اي بوده است. بعد از كنفرانس آمريكايي ها تصميم گرفتند در بازگشت همان كار ايراني ها را انجام دهند تا از اين طريق مقداري پول هم براي خودشان پس انداز كنند. وقتي به ايستگاه رسيدند، سه نفر آمريكايي يك بليط خريدند، اما در كمال تعجب ديدند كه آن سه ايراني هيچ بليطي نخريدند. يكي از آمريكايي ها پرسيد: چطور مي خواهيد بدون بليط سفر كنيد؟ يكي از ايراني ها گفت: صبر كن تا نشانت بدهم سه آمريكايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريكايي رفتند توي يك دستشويي و سه ايراني هم رفتند توي دستشويي بغلي آمريكايي ها و قطار حركت كرد. چند لحظه بعد از حركت قطار يكي از ايراني ها از دستشويي بيرون آمد و رفت جلوي دستشويي آمريكايي ها و گفت: بليط ، لطفا اگه گفتي چرا كريستوف كلمب ازدواج نكرده بود - کجا داري ميري؟ - با کي داري مي ري؟ - واسه چي مي ري؟ - چطوري مي ري؟ - کشف؟ -براي کشف چي مي ري؟ - چرا فقط تو مي ري؟ - تا تو برگردي من چيکار کنم؟! - مي تونم منم باهات بيام؟! -راستشو بگو توي کشتي زن هم دارين؟ - بده ليستو ببينم! - حالا کِي برمي گردي؟ - واسم چي مياري؟ - تو عمداً اين برنامه رو بدون من ريختي٬ اينطور نيست؟! - جواب منو بده؟ - منظورت از اين نقشه چيه؟ - نکنه مي خواي با کسي در بري؟ - چطور ازت خبر داشته باشم؟ - چه مي دونم تا اونجا چه غلطي مي کني؟ - راستي گفتي توي کشتي زن هم دارين؟! - من اصلا نمي فهمم اين کشف درباره چيه؟ - مگه غير از تو آدم پيدا نمي شه؟ - تو هميشه اينجوري رفتار مي کني! - خودتو واسه خود شيريني مي ندازي جلو؟! - من هنوز نمي فهمم٬ مگه چيز ديگه ايي هم براي کشف کردن مونده! -چرا قلب شکسته ي منو کشف نمي کني؟ - اصلا من مي خوام باهات بيام! - فقط بايد يه ماه صبر کني تا مامانم اينا از مسافرت بيان! - واسه چي؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بيان! - آخه مامانم اينا تا حالا جايي رو کشف نکردن! - خفه خون بگير!!!! تو به عنوان داماد وظيفته! - راستي گفتي تو کشتي زن هم دارين؟ كارمند تازه وارد مردي به استخدام يك شركت بزرگ درآمد. در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: �يك فنجان قهوه براي من بياوريد.� صدايي از آن طرف پاسخ داد: �شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟� كارمند تازه وارد گفت: �نه� صداي آن طرف گفت: �من مدير اجرايي شركت هستم، احمق!� مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: �و تو ميداني با كي حرف ميزني؟� مدير اجرايي گفت: �نه� كارمند تازه وارد گفت: �خوبه� و سريع گوشي را گذاشت. پسر جوان و زيبارويي بود که فکر مي کرد بايد با زيباترين دختر جهان ازدواج کند. اوفکر مي کرد به اين ترتيب بچه هايش زيباترين بچه هاي روي زمين مي شوند. پسر مدتي بااين فکر در جستجوي همسر يکتايي براي خودش گشت. طولي نکشيد که پسر با پيرمردي آشنا شد که سه دختر باهوش و زيبا داشت. پسر از پيرمرد درخواست کرد که با يکي از دخترانش آشنا شود. پيرمرد جواب داد: هيچ يک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که مي خواهيد آشنا شويد. پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پيرمرد را پسنديد و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسرپيش پيرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خيلي زيبا است، اما يک عيب کوچکدارد. متوجه نشديد؟! دخترتان کمي چاق است. پيرمرد حرفش را تاييد کرد و آشنايي با دختر دومش را به پسر پيشنهاد داد. پسر با دختر دوم پيرمرد آشنا شد و به زودي با يکديگر قرار ملاقات گذاشتند. اما چند هفته بعد پسر دوباره پيش پيرمرد رفت و گفت: دختر شما خيلي خوب است. امابه نظرم يک عيب کوچک دارد. متوجه نشديد؟! دخترتان کمي لوچ است پيرمرد حرف او را تاييد کرد و آشنايي با دختر سومش را به پسر پيشنهاد کرد. بهزودي پسر با دختر سوم پيرمرد دوست شد و با هم به تفريح رفتند. يک هفته بعد پسر پيش پيرمرد رفت و با هيجان گفت: دختر شما مثل يشمِ بي لک است. همان کسي است که دنبالش مي گشتم. اگر اجازه دهيد، به رويايم برسم و با دختر سوم تان ازدواج کنم. چندي بعد پسر با دختر سوم پيرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختري به دنياآورد. اما وقتي که پسر صورت بچه را ديد، از وحشت در جايش ميخکوب شد. اين زشت ترين بچه اي بود که به عمرش مي ديد. پسر بسيار غمگين شد و پيش پدر همسرش رفت وبا گِله گفت: چرا با اين که هر دوي ما اين قدر زيبا و خوش اندام هستيم، ولي بچه ما به اين زشتي است؟ پيرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسيار خوبي بود. اما او هم يک عيب کوچک داشت. متوجه نشدي؟! او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود |
No comments:
Post a Comment