● اگر اين ايميل را به صورت ناقص دريافت کردهايد، ميتوانيد روي دکمه Printable View در سمت راست و بالاي صفحه کليک کنيد مانند شکل زير ● براي رفع دائمي اين مشکل(ناقص ديده شدن صفحه) اينجا را کليک کنيد. ● براي عضويت در گروه روزنه و دريافت ايميلهاي گروه روزنه به صورت روزانه، ا;ينجا را کليک کنيد. عضويت در گروه روزنه و استفاده از مزاياي آن رايگان ميباشد. ● اگر از G-Mail براي دريافت ايميلها استفاده ميکنيد و قادر به ديدن تصاوير نيستيد روي لينک "Display images below" کليک کنيد. ● گروه روزنه، با بيش از100/000(صد هزار) عضو و حداقل 40000(چهلهزار) بازديد در روز يکي از بهترين مکانها براي تبليغات شماست. براي مشاهده تعرفه تبليغات و همچنين سفارش تبليغات ا;ينجا را کليک کنيد. | |
| | | | | | روزنه توسط سرورهاي قدرتمند هاستايران.نت پشتيباني ميشود. | با خط اينترنت اختصاصي اعضاء گروه روزنه: سرعت، قدرت و کيفيت بالاتر هماهنگي با گروه و باز شدن عکسها دسترسي آسانتر و بدون محدوديت به سايتها و ... | 9092302260 | | قلب جغد پير شكست جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و ردپاي آن را. و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند. او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد. روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگين شان مي كني. دوستت ندارند. مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري. قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند. سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟ دل آسمانم گرفته است. جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد. دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ. جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام خداست. نويسنده: عرفان نظرآهاري _______________________________ | | تو رازي و ما راز پرده، اندكي كنار رفت و هزار راز روي زمين ريخت. رازي به اسم درخت، رازي به اسم پرنده، رازي به اسم انسان. رازي به اسم هر چه كه مي داني. و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد. و آدمي اين سوي پرده ماند با بهتي عظيم به نام زندگي، كه هر سنگ ريزه اش به رازي آغشته بود و از هر لحظه اي رازي مي چكيد. در اين سوي رازناك پرده، آدميان سه دسته شدند. گروهي گفتند: هرگز رازي نبوده، هرگز رازي نيست و رازها را ناديده انگاشتند و پشت به راز و زندگي زيستند. خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت. و گروهي ديگر گفتند: رازي هست، اما عقل و توان نيز هست. ما رازها را مي گشاييم. و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگي را بگشايند. خدا گفت: توفيق با شما باد، به پاس تلاشتان پاداش خواهيد گرفت. اما بترسيد كه در گشودن همان راز نخستين وابمانيد. و گروه سوم اما، سرمايه اي جز حيرت نداشتند و گفتند: در پس هر راز، رازي است و در دل هر راز، رازي. جهان راز است و تو رازي و ما راز. تو بگو كه چه بايد كرد و چگونه بايد رفت. خدا گفت: نام شما را مومن مي گذارم، خود، شما را راه خواهم برد. دستتان را به من بدهيد. آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابلاي رازها عبور داد و در هرعبور رازي گشوده شد. و روزي فرشته اي در دفتر خود نوشت: زندگي به پايان رسيد. و نام گروه نخست از دفتر آدميان خط خورد، گروه دوم در گشودن راز اولين واماند و تنها آنان كه دست در دست خدا دادند از هستي رازناك به سلامت گذشتند. نويسنده: عرفان نظرآهاري _______________________________ | | دانه ای که سپیدار بود دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: � من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید.� اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد. دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: � نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.� خدا گفت: � اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.� دانه ي کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد. نويسنده: عرفان نظرآهاري _______________________________ | | سنگتراش روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است! منبع: نشان لیاقت عشق _______________________________ | | قدرت عجیب یک کودک کمی پس از آن که آقای داربی از "دانشگاه مردان سخت کوش" مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که "نه" گفتن لزوماً به معنای "نه" نیست. او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند. عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: "چه می خواهی؟ " کودک جواب داد : "مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم." عمو جواب داد: " ندارم، زود برگرد به خانه ات" کودک جواب داد: "چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: "مگر نگفتم برو خانه. زود باش." دخترک گفت:" چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است. وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: "مادرم 50 سنت را می خواهد." عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد. کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت. وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد. نویسنده: ناپلئون هیل منبع: بیندیشید و ثروتمند شوید | | _______________________________ درخشش سپید و خنک معشوق در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود. با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد. برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند. ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت. " الهام صائمی" _______________________________ | |
| | اين ايميل را براي دوستانتان نيز ارسال کنيد.... اگر اين ايميل را از طرف دوستانتان دريافت کردهايد، ميتوانيد با عضويت در گروه روزنه هر روزايميلهاي ما را با موضوعات متنوع دريافت کنيد.. براي عضويت رايگان در گروه روزنه، اينجا رو کليک کنيد.. | | | | | | | | | | | |
__._,_.___
__,_._,___
No comments:
Post a Comment