به نام خدا به پدرتون چی میگید؟ پدر؟ بابا؟ آقا؟ آقاجون؟ خداییش قشنگترینشون کدومه؟ خداییش بابا از همشون قشنگتره راستش ، نمیخواستم ایمیل روز پدر رو بدم ولی نمیدونم چی شد یهو دیدم ، روز مادر دادم ، اگه روز پدر ندم همه فکر میکنند پدرم رو دوست ندارم من دیوونه و روانی پدر و مادرم هستم ، پدرم توی جبهه شنواییشو از دست داده ، البته بگم که جانباز نیست ، چون میگفت و اعتقاد داشت برای این چیزها جبهه نرفته ، خلاصه الان فقط یک انسان معمولیه که نه ریش داره ، نه موهاش تن تنی و یا تایسونیه ، (البته بابای من مو نداره) و نه شامپو ویتامینه به ریشاش میزنه ، بابای من ریشه داره ، بگذریم ، خیلی اذیت شدین ، برم سر اصل مطلب بابا جون منو ببخش ، منو ببخش اگه روزایی که تو کار میکردیو من توی خونه لنگامو مینداختم هوا و تلویزیون نگاه میکردم ، یادش بخیر ، یادمه بچه تر از این که بودم ، اون موقع لبه تراس میشستم و کوچه رو نگاه میکردم ، تا تو بیای و برام خوردنی خریده باشی ، همیشه خریده بودی ولی یک چیزی همیشه توش بود ، اونم بیسکویت رنگارنگا بود ، همیشه با خودت یه چیزی برام میاوردی ، نا سلامتی ته تقاری خونه بودم (اگه املای ته تقاری اشتباست ببخشید) خلاصه ، کلی داشتی منو لوس میکردیا ، همیشه عرق روی صورتت بود ، حتی توی زمستون ، هیچی واسم کم نذاشتی ، هیچی دستات که تو گوشی بهم میزد رو میبوسم ، چون اگه اون تو گوشی ها نبود آدم نمیشدم ،تو گوشی هایی که منو ازخواب غفلت بیدار میکرد ، یادش بخیر ، بمیرم برات که هر وقت تو گوشی میزدی یه ربع بعدش میومدی و معذرت میخواستی و برام تشریح میکردی که این کارم اشتباه بوده بمیرم برات که یک بار نذاشتی کسی جز خودت خرید خونه رو بکنه بمیرم واسه اون پدرایی که از خوابشون میزنن تا یک لقمه نون حلال به خونشون ببرن پدرای بد هم خوبن ، مگه میشه پدری باشه که بد باشه؟ راستی ، آقایون و خانومایی که پدرای پیر و یا ناتوانتون رو به امان خدا سپردید ، امان خدا جای خوبیه ، ولی خدا گفته از تو حرکت از من برکت ، یا علی بگید و حداقل به دیدنشون برید یادتون باشه که هر کاری با پدر و مادرتون بکنید همون کار رو بچه هاتون با شما میکنند ازتون دعوت میکنم داستان زیر رو با دقت بخونید ( برگرفته شده از مجله ی موفقیت) خونواده ای بودند که یک فرزند داشتند . پدر پدر اون خانواده هم با آنها زندگی میکرد ، پدر بزرگ بسیار ناتوان بود و دستهایش به شدت میلرزید به طوری که نمیتوانست غذا بخورد و اگر قاشق را دستش میگرفت غذا نصفش میریخت همیشه سر سفره پدر و مادر و فرزند و پدر بزرگ با هم غذا میخوردند ، فرزند خانواده 6 سال داشت ، هر روز که با هم غذا میخوردند پدر بزرگ نصف غذا رو روی میز میریخت و پدر و مادر از این موضوع عصبانی میشدند تا این که یک روز پدر خونواده تصمیم گرفت میز پدر بزرگ رو جدای از بقیه بگذارد تا میزی که خانواده از اون غذا میخورند کثیف نشود ، پس پدر یک روز بالاخره این تصمیم را گرفت و میز پدر بزرگ ، قاشق و بشقاب او را جدای از بقیه در اون اتاق قرار داد و قاشق و بشقاب پدر بزرگ را از چوب ساخت که اگر از دست پدر بزرگ افتاد نشکند پدر بزرگ تنها و غمگین با چشمانی اشکبار در اتاق خود هر روز غذا میخورد ، روزی پدر و مادر دیدند که فرزند شش سالشون داره از چوب بشقاب و قاشق درست میکنه پدر و مادر با تعجب به او گفتند چیکار میکنی؟ فرزند گفت : برای روزی که شما و مادر مثل پدر بزرگ پیر میشوید بشقاب و قاشق چوبی درست میکنم که شما هم یک وقت بشقابهای من رو نشکنید و میز غذاخوری من رو کثیف نکنید اینجا بود که پدر و مادر اشک در چشمانشون جمع شد و از پشیمانی سریعا به اتاق پدر رفته و دست پدربزرگ را بوسیدند و او را دوباره به جمع خانواده آوردند از ماست که بر ماست _________________________________________ ولادت مولای متغیان حضرت علی (ع) بر تمامی مسلمانان دنیا مبارک باد روز پدر هم بر تمامی پدران دنیا مبارک باد --------------------------------------------------------- بدرود تا درودی دیگر تنظیم : وحید محمدی درباره من : http://360.yahoo.com/vahid_rebel وبسایت : www.vahid-mohammadi.org ایمیل : vahid_rebel@yahoo.com |
No comments:
Post a Comment