سلام دوستاي خوبم در گروه روزنه دوستان گل ، اول از همه و مهمتر از همه فرارسيدن ايام عزاداري سيد و سالار شهيدان را بر تمامي شما حسينيان تسليت عرض ميکنم و اميدوارم ما را نيز از دعاي خير خود محروم نفرماييد دوم به تمام مسيحيان و دوستان و هموطنان و کلا مسيحيان دنيا فرارسيدن سال نو ميلادي 2009 را تبريک ميگم و براي همشون توي سال جديد آرزوي سالي پربار و پر برکت و سالي فقط با شادي و نشاط را دارم سري دوم حکايتنامه رو تقديمتون ميکنم اينبار با حکايت و جملات بزرگان اميدوارم لذت ببريد فقط مثل سري قبل که ترکوندين از بس نظر دادين اينبار هم منتظرتون هستم حس ميکنم بخش پر طرفداري هستش اين بخش حکايت ها از سپنتا آنچه از سوز آتش دل هر عاشق بر آيد پسرک و دخترک توي کافه نشسته بودن روي صندلياي که شايد يک روز تو هم بشيني. کمي اونطرفتر پيرمرد نشسته بود روي صندلياي که شايد تو يک روز بشيني. پسرک و دخترک حرف ميزدن و پيرمرد نگاهشون ميکرد گاهي هم به تکه عکسي که توي دستش بود چشم ميدوخت و بغض ميکرد. يک دفعه دختر بلند شد و رفت ولي پسرک همين طور سر جاش نشسته بود از رفتارشون مشخص بود که ديگه نميخوان همديگر رو ببينن. پيرمرد در حالي که اشک ميريخت بلند شد به سمت پسر رفت دست روي شونهاش گذاشت عکس را نشانش داد. پسرک به چهره پيرمرد نگاهي تاسف بار کرد سپس به سمت دختر دويد. يادش به خير سالها پيش ... پيرمرد بازهم نشست روي همون صندلياي که پسرک نشسته بود و تو هم شايد روزي بشيني. عشق براي تمام عمر پيرمردي صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با يک ماشين تصادف کرد و آسيب ديد. عابراني که رد ميشدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: بايد ازتو عکسبرداري شود تا جايي از بدنت آسيب نديده باشد. پيرمرد غمگين شد و گفت عجله دارد و نيازي به عکسبرداري نيست. پرستاران از او دليلش را پرسيدند. پيرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا ميروم و صبحانه را با او ميخورم. نميخواهم دير شود! پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر ميدهيم. پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نميشناسد! پرستار با حيرت گفت: وقتي که نمي داند شما چه کسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او ميرويد؟ پيرمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت: اما من که ميدانم او چه کسي است...! گداي نابينا روزي مرد کوري روي پلههاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز، روزنامهنگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدمهاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟ روزنامهنگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد: امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!! وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد، استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است ......... لبخند بزنيد! شام آخر لئوناردو داوينچي هنگام کشيدن تابلوي شام آخر دچار مشکل بزرگي شد: ميبايست نيکي را به شکل عيسي و بدي را به شکل يهودا، از ياران مسيح که هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت کند، تصوير ميکرد. کار را نيمهتمام رها کرد تا مدلهاي آرمانيش را پيدا کند. روزي در يک مراسم همسرايي، تصوير کامل مسيح را در چهره يکي از آن جوانان همسرا يافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهرهاش اتودها و طرحهايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نکرده بود. کاردينال مسئول کليسا کم کم به او فشار ميآورد که نقاشي ديواري را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژندهپوش و مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا کليسا بياورند، چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن نداشت. گدا را که درست نمي فهميد چه خبر است، به کليسا آوردند: دستياران سرپا نگهاش داشتند و در همان وضع، داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه وخودپرستي که به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخهبرداري کرد. وقتي کارش تمام شد، گدا، که ديگر مستي کمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز کرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزهاي از شگفتي و اندوه گفت: من اين تابلو را قبلاً ديدهام. داوينچي با تعجب پرسيد: کي؟ سه سال قبل، پيش از آنکه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي که دريک گروه همسرايي آواز ميخواندم، زندگي پر رويايي داشتم و هنرمندي ازمن دعوت کرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم. (پائولو کوئيلو - برگرفته از کتاب شيطان و دوشيزه پريم) اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد پيرمردي تنها در مينهسوتا زندگي ميکرد. او ميخواست مزرعه سيب زمينياش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش که ميتوانست به او کمک کند در زندان بود .پيرمرد نامهاي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :پسر عزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .من نميخواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شدهام. من ميدانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم ميزدي" .دوستدار تو پدر". پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد : پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کردهام. 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند، و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحهاي پيدا کنند. پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و ميخواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد: پدر برو و سيب زمينيهايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا ميتوانستم برايت انجام بدهم. نتيجه اخلاقي: هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد ميتوانيد آن را انجام بدهيد . و اما داستاني که دوست خوبم بارون برام فرستاده يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب. روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد. روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد پدر رو به پسر كرد و گفت: «دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند و در آخر جملاتي از بزرگان : پائواو کوئليو ميگه : زندگي نسبت به کسي که افسانه شخصي اش را دنبال کند بخشنده است لئو تولستوي ميگه : زيستن راستين زماني است که تغييراتي کوچک رخ دهد آلبرت ايشتين : تخيل مهمتر از دانش است افلاطون : زندگي نيازموده ارزش زيستن ندارد آنتوني رابينز : در معادله زندگي آينده هيچ وقت با گذشته برابر نيست دوستان خوبم دارم سعي ميکنم هر شماره جديدي که بخش جديد و جذاب حکايتنامه رو ميفرستم اون بخش رو کامل تر و جذاب تر بفرستم ، اميدوارم کم کم اوني بشه که شما ميخواين پس شما هم منو در دادن ايميلهاي جذاب ياري کنيد،با نظرهاتون ايميل من : Vahid_rebel@Yahoo.com بدرود تا درودي ديگر وحيد ربل من 'کاري از : وحيد محمدي (ربل من) درباره : http://360.yahoo.com/vahid_rebel ايميل : vahid_rebel@Yahoo.com وبسايت : www.vahid-mohammadi.org وبلاگ: http://rebelman.blogfa.com |
No comments:
Post a Comment