تو هستي! ترادرگاه ودر بي گاه خواندم ترا درراه ودر بي راه خواندم نيامد از تو آوازي،مبادا كه من اين قصه راگمراه خواندم * ترا در بندودرپرواز خواندم ترا در آخروآغازخواندم نيامد از تو آوازي،مبادا كه من بيهوده اين را باز خواندم؟ * تو هستي! ديد ه اندت در صحاري ميان عطر گلهاي بهاري تو هستي ! گر چه درپاسخ به سوزم به من نه گفته باشي ،يا كه آري * من اينجا گم شدم فانوس من باش رهي طي كرده ام طاووس من باش دراين امواج سخت پرتلاطم چراغ راه اقيانوس من باش * مجالم ده كه بال وپر بگيرم مرام عاشقي از سر بگيرم زمانم اندك ووقت است جاري نمي خواهم رهي ديگر بگيرم * چه حاصل باغ را آبي نباشد شبي باشد ومهتابي نباشد پرنده پر زند زين سو به آن سو ولي دردشت تالابي نباشد * چه حاصل ، خيز از آهو بگيري پر پرواز از تيهو بگيري نشاني بلبلي را بين گلها ولي آواز را از او بگيري * چه بي تو بر فراز كوه باشم چه در اعماق يك اندوه باشم چه فرقي مي كند وقتي نباشي كه تنها،يا كه در انبوه باشم * من اينجا آتشستم دود با تو سكوتم.نغمهء داوود با تو من از گلهاي داودي سرودم وليكن قصهء نمرود با تو * ___________________________ بزن باران وباراني ترم كن به آن آبي كه ميداني ترم كن من از شب تا سپيده راه رفتم كم ار رفتم بياباني ترم كن * بتاب و تابشت را بيشتر كن مرا با آسمانت خويش تركن اگر ياران تو درويش هستند مرا از آن همه درويش تر كن ___________________________ عميد رضا مشايخي اسفند86 |
No comments:
Post a Comment